عجب وفایی داره این دلتنگی...
تنهاش میذاری توجمع کلی میگی ومیخندی...
بعد که از همه جدا شدی از کنج تاریکی میاد بیرون می ایسته بغل دستت...
دست گرمشومیذاره روشونت برمیگرده در گوشت میگه:
خوبی رفیق؟...
بازم خودممو خودت...

دنیای دستها از هر دنیایی بی وفاتر است
دستهایت را می گیرند
گرفتار عادت ک شدی
همان دستها را برایت تکان می دهند ...!
نمیدانستم دلتنگی دل نازکم میکند . . .
آنقدر که به هر بهانه ی کوچکی چانه ام بلرزد و چشمهایم پر . . .
نمیدانستم نبودنت کودکم میکند . . .
آنقدر که ساعتها گوشه ای بشینم و با همه قهر که چرا نیستی . . .چرا . . .

دلـــم یـک غــریبــه مـی خــواهـد
بیـــایــد بنشینــد فقـــط سکـــوتــ کنـد
و مـــن هــی حـــرفـــ بــزنــم و بـــزنـــم و بــزنــم
تـــا کمــی کـــم شــود ایـن همــه بـــار …
بعـــد بلنــد شـــود و بـــرود
انگــــار نــه انگـــار …!
روزی میرسد
که دلت برای هیچکس
به اندازه مــــــــن تنگ نخواهد شد
برای نگاه کردنم...
خندیدنم...
اذیت کردنم...
برای تمام لحظاتی که در کنارم داشتی....
روزی خواهد رسید که در حسرت تکرار دوباره مــــــن خواهی بود
می دانم روزی که نباشم هیچکس تکرار مــــــــن نخواهد بود
باورت بشود یا نه...